نيم قرن زندگيش را
دلواپسي بودن ونبودنش را
طغيان و مستيش را
درتعليقي عاشقانه
خيام نامي معني كرد
پيغام را پيچيده در هديه اي زيبا
دلدار برايش آورد
هديه اي پرمعني
در گذرگاه تنگ از خواستن و نتوانستن
مضطرب از تكفيرها و تقبيح ها
زخمي از سيم خاردارهاي سنت ها وعصبيت ها
با كوله باري از رندي و دلدادگي
چهره در نقاب آفتاب كشيده
انباني به دستش داد
كه اگر خودش را در آن ميگذاشت
فقط كفش هاي پاشنه بلندش بيرون ميماند
جغدي را ديد
كه سرك ميكشيد و ور ميزد
بي وقفه دور مي شد
نگران از هجوم باز ها...
اما....
اسارتي اين چنين...؟!؟
عاشق ترين معشوق را نسزد...!
شتابان هديه به دست رفت و
اما شرمنده ...
به بي عرضگي خود خنديد
.....
:: بازدید از این مطلب : 650
|
امتیاز مطلب : 148
|
تعداد امتیازدهندگان : 41
|
مجموع امتیاز : 41